پنجاه تومنی دردسرساز

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

پنجاه تومنی دردسرساز

۲۲ بازديد

هفتم شهریور 78، پدر تراولی پنجاه هزار تومنی به من داد و به ترکیه رفت. پس از رفتن پدر، من نیز مهیای رفتن به تهران شدم ولی در مرند گفتند امروز اتوبوس خالی برای تهران نداریم.

ناچار همان روز به میدان ستارخان در تبریز رفتم. همینطور که تاکسی دربست مرا سمت ترمینال می برد پرسیدم کرایه چقدر می شود؟ راننده گفت چهارصد تومن. چون صد و پنجاه تومن بیشتر ته جیبم نبود تراول را به راننده دادم. راننده با شگفتی گفت: من برای این تراول، پول خورد ندارم. پرسیدم پس چه باید بکنیم؟ گفت فقط پمپ بنزینها می توانند چنین پولی را خورد کنند لذا کنار یک پمپ بنزین در بلوار بنجم توقف کرد.

مسئول پمپ بنزین گفت: مبلغ بسیار زیادی است ما نمی توانیم ریسک کنیم. اگر تراول تقلبی باشد بیچاره می شویم. ناچار به چند پمپ بنزین دیگر و حتی نمایشگاههای اتومبیل در ولیعصر هم سر زدیم ولی هیچ کس حاضر نشد تا آن تراول پنجاهی را برای ما خورد کند. بیچاره راننده هر کاری که می توانست کرد امّا به نتیجه ای نرسیدیم.

پس از چند ساعت علافی، نزدیک غروب راننده مرا به ترمینال رساند. گفت: پسر جان امشب باید در ترمینال بخوابی. فردا به بانک برو. فقط بانک می تواند مشکلت را حل کند. با شرمندگی گفتم فقط 150 تومان پول خورد دارم؛ گرچه کم است ولی آن را از من بپذیر، تو امروز خیلی زحمت کشیدی. لبخندی زد و گفت: صد تومن را بر میدارم ولی پنجاه تومنش را نگهدار چون فردا برای رفتن به بانک لازمش خواهی داشت.

پس از خداحافظی با رانندۀ مهربان، داخل ترمینال رفتم. محوطۀ ترمینال پر از مسافر بود و اتوبوس. گاهی این سوی و آن سو قدم می زدم. گاهی نیز روی نیمکت کتابی می خواندم بلکه زمان بگذرد. علاوه براین، گرسنگی هم رفته رفته داشت بر من غلبه می کرد ولی با آن وضع حتی یک بیسگویت هم نمی توانستم بخرم. هم پولدار بودم هم بی پول.
 
ناچار به ساندویچی ترمینال رفته، قضیۀ تراول را برایشان گفتم. با لطفی که مغازه دار کرد آن شب را گرسنه نماندم ولی خستگی امانم را بریده بود. زمان، به سختی می گذشت و پاهایم دیگر قدرت ایستادن نداشتند، این بود که روی یک نیمکت، نزدیک اتوبوسهای اردبیل دراز کشیدم بلکه مدتی بخوابم. آن شب، اولین شب عمرم بود که خوابیدن در بیرون را تجربه می کردم ولی این امید که روزی محمود را خواهم یافت به من آرامش می داد.
 
آن شب با تمام سختی هایی که داشت بالاخره به صبح رسید و من با تاکسی های ترمینال به بازار تبریز رفتم. پولی که بانک در ازای تراول به من داد صد عدد اسکناس پانصد تومنی بود. در بازگشت به ترمینال احساس کسی را داشتم که دوباره پولدار شده است. در همین حال یادم افتاد به مغازه دار ترمینال مقروضم. آن روز پس از ادای قرض و تشکرات فراوان از مرد مغازه دار به تهران رفتم.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

 
شعری که آن روز در راه تاکستان به قزوین سرودم: